-
مهمان ناخوانده!!!
جمعه 21 مهرماه سال 1391 12:58
اینجوری هاست دیگه. فردای روزی که تصمیم گرفتم براتون کلاس بگذارم و طنازی کنم خبر رسید که حاج خانم(مادر شوهر مربوطه) به قصد سیاحت نیت قربت راهی دیار ما خواهند شد! خیلی هم فوری و فوتی. همین پنجشنبه! دیگه ما مشغول بشور بساب هستیم به شدت و حدت! اعصابمان هم در حد تیم ملی اطفال زیر سه سال ضعیف است در حال حاضر. برایمان دعا...
-
کلاس میگذاریم!!!
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 20:56
دوستان دارم فکر میکنم ار وقتی کرال این خواهر مبارز تشک رو بوسید و کناره گیری کرد از وبلاگستان دیگه هیچ کس نیست که براتون کلاس بذاره و جینگول مستون هایی که میخره رو بذاره رو وبش تا هدف انواع و اقسام کامنت ها قرار بگیره. در اینجا ما فی فی خانم گل گلاب مبخواهیم وارد عمل شده و همه وبلاگستانی ها را شاد و مسرور کنیم. به...
-
انگشتر عوضی!!!
شنبه 8 مهرماه سال 1391 02:10
انگشتر عوضی!!!
-
سفر اونم تنها تنها...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 12:29
والا یه حاج خانم با کمالاتی اینجا فرمودن که بسیار سفر باید... حالا ما خدمت شما عرض میکنیم که بسیار سفر اونم تنها تنها باید تا پخته و جا افتاده و روغن دار شود خامی. والا تا همین شش ماه پیش ما قطب جنوب هم میخواستیم بریم همخونه جون اصلا نمیپرسید کجا میری کی برمیگردی.مدارکش هم موجوده! همین پارسال تابستون روز قبل از اومدنم...
-
اسب حیوان نجیبی ست!!؟
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 14:52
امروز سفارشی که رو eBay داده بودم رسیده.بازش میکنم میبینم بجای کله شیر کله اسبه. همینطور که شروع کردم به کامپلین پر کردن یه زنگ میزنم به همخونه جان.میگم بسته م رسیده دارم کامپلین فرم پر میکنم.میگه چرا عزیزم؟میگم اسب فرستادن برام به جای شیر!؟ میگه عزیزم سخت نگیر من که بهت گفته بودم مثل اسب نجیبی!!! درس اخلاقی:هرگز...
-
فرخ لقا خانم سیاه پوش
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 15:07
من از کودکی و نوجوانی به عنوان یک آدم بدبین بین دوستان معروف بودم. تا دبستانی بودیم من اون شخصیت من میدونستم تو کارتون گالیور بودم.همیشه میدونستم که معلم دقیقه نود میاد سر کلاس امتحان ازمون میگیره عید فطر فردا نیست و قس الی هذا... بعد هم که سری توی سرها درآوردیم و چهارتا کتاب خوندیم و دایی جان ناپلئون شوهر عمه جان که...
-
آهنگای قدیمی
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 11:44
یکی از مزایای فیص بوق اینه که بی اف اف دوران دبیرستانتون رو که ازش ده ساله خبر ندارین رو پیدا میکنین(اون شما رو پیدا میکنه) و بعد از یک ساعت حرف و تعریف میگه بلیط بخر همین فردا بیا تا ترم جدیدم شروع نشده. از وقتی خدافظی کردم دارم مای هارت ویل گو آن سلین دیون گوش میدم خدا میدونه چقدر ما دوتا این آهنگو گوش دادیم با هم....
-
ثبت در تاریخ
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 15:54
برای ثبت در تاریخ همخونه امروز دفاع کرد.آفیشیالی دکتر شد و تمام. یه جوره خاصی خوشحالم امروز مثه مامانا که بچه شون کارت هزار آفرین میگیره.
-
من زنده هستم
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 08:49
نمیدونم هیچکدومتون The invention of lying رو دیدین یا نه؟ ربطی نداره البته به اینی که میخوام بگم ولی یه جا توش میگه Man in the sky is kind of a prank,is a good guy does bad thing میخوام بگم همیشه بدتری هم هست.ظاهرا وقتی زیادی ناامیدی یا زیادی ناله میکنی میگه میخوای بدتر رو بهت نشون بدم؟؟؟ من چهارشنبه تا یک قدمی مرگ...
-
نفس کشیدن سخته....
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 17:39
فکر میکردم یه روزی دوباره پیانو میزنم مثل اینکه اون روز هنوز خیلی خیلی دوره............ نفس کشیدن سخته . . . . .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 12:37
رمز پست پایین رمز این پست هستش.
-
داستان تموم شد!!!
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 12:33
-
خانه تاریک است
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 16:09
فقط یه جمله میتونه حاله منو توصیف کنه It's awful hard to bear خسته هستم خیلی خیلی خسته ام. این خانه تاریک است.
-
درس آخر
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 10:35
حالا نمیدانم توی این موقعیت نوشتن این جریان موضوعی دارد یا نه؟ من متاسفانه تسلیت دادنم خوب نیست! یعنی توی مرحله آخر جا میزنم! قبلش را خوب بلدم.پروتکل ها را از حفظ میدانم.چه بگویی به خانواده مریض به خودش به خودت........ چه مرحله ای همه را امیدوار کنی چه کار کنی که بیمار شروع کند به مبارزه و کی قانعش کنی و به چه زبانی...
-
I had done some shots
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 18:59
آقا اجازه.آقا ما عاشق دکترمان شدیم امروز. بهش میگم "I'm a bit worry,I had some shots and a dozen beers" میگه"Don't worry honey,my wife had half a bottle of win every day.I have couple of grand kids" آخه دکتر هم اینقده جیگر؟؟؟چرا منو تو این موقعیت قرار میدی مرد؟؟؟
-
Too much KARDAN
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 09:43
از دیشب که برگشتم داشتم جیبامو میگشتم که یه چیز با حال پیدا کنم براتون. والا تو این مسافرت اینقدر اتفاقات اعم از شخمی و غیر شخمی افتاد که حد نداره.یعنی دوستمون که 4 ماه پیش من بهش گفتم کلک خبریه و تا هفته پیش قسم میخورد که خبری نیست موقع صبحونه اومده ایفونشو دست به دست تو دوستان میچرخونه.نصف این جماعت هم اینجینیر و...
-
آخرالزمون!!!
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 19:43
دارم با مامان ویدیو چت میکنم میخواد بره و منم ولش نمیکنم.هی میپرسم چه خبر چه خبر؟ تو همین هیر و ویر دختر خالم مثل قاشق نشسته از راه میرسه.خواهرم از یه جا که من نمیبینم و فقط صداش میاد میگه برات چی بیارم. دختر خاله جان هم هی میگه هیچی اومدم اینا رو بهت نشون بدم و برم. مامان که دیگه روش رو هم کرده اونور میگه چیه به من...
-
همخونه ایز ا کول پرسن!!! (2)
جمعه 19 خردادماه سال 1391 12:47
میپرسه عزیزم برا کادوی سالگرد ازدواج چی دوست داری برات بگیرم.(التفات بفرمایید که از این تاریخ یه صد سالی گذشته!!!) خودمو لوس میکنم و عشوه خرکی میام و میگم هرچی میخوام؟ میگه آره عزیزم هرچی!(توجه داشته باشید که همین چند ساعت قبلش با یکی از رفقا رفته بودیم برا عروسیش جواهر و ساعت ببینیم!) قیافمو نجیب میکنم!و میگم جانی...
-
مسافری در راه
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 19:04
بابایمان دارد تشریف می آورد تا قدم بر تخم چشم ما بنهد. هی وایه من! سه هفته اره بده تیشه بگیر داریم به سلامتی! برایمان دعا کنید.
-
روز زن/روز تصادف
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 15:54
موضوع : درباره روز زن هرچه میدانید بنویسید. والا دورغ چرا؟ ما چیز زیادی نمیدانیم جز اینکه موقع دور زدن سرچهارراه یکی کوبید به ماشین ما و روز ما را مبارک کرد!!! الان هم زیر چراغ عقب و سپر داغون شده و از همه بدتر گاگول حاظر نیست قبول کنه که نگاه نکرده دور زده و مقصره!!! ای خداااااااااااااااااااااا
-
Should I use the F word???
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 19:03
دوستان من دوباره دچار یاس فلسفی شدم. 28 اردیبهشت سالگرد ازدواج ماست(نه اون ماست ها!!!من و همخونه جان). من هیچگونه برنامه ای ندارم.بعد اصلا آمادگی شم ندارم! تازه بابام هم داره میاد پیشم که آمادگی که هیچ مهد کودک شم ندارم!!! خلاصه که حالا چی؟؟؟من چی کار کنم؟؟؟ پیشنهادات خود را تا 3 روز پیش از این تاریخ به دفترخانه کا...
-
این پست مخاطب خااااااااااص دارد!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 12:45
-
از خودمان پرده برداری میکنیم!!!
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 23:12
-
همخونه ایز ا کول پرسن!!!
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 11:55
نزدیک ظهر زنگ میزنه احوالپرسی.میگه چه خبر؟چی کارا میکنی؟ میگم هیچی! یه آهی میکشم میگم امان از سربه زیری! میخنده و میپرسه چرا؟چی شده؟ میگم خب دیگه اگه سروگوشم میجنبید الان تک و تنها ننشسته بودم. دوست پسرم اینجا بود!!!صبح تا شب تنهام تو هم که نمیتونی از اونجا بزنی بیرون.خونه خالی.موقعیت کاملا سیف!!! میگه دیگه دوست پسر...
-
داستان یک عروسی/فی فی JLO
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 11:20
نمیدونم چرا چندوقته که میخوام بیام اینو بنویسم.هر روز این جریانه تو مغزم وول میخوره.هربار که با داداش جانم حرف میزنیم این ماجرا هم درونش میگنجد. و حالا جریان چیه؟؟؟نامزدی دوست صمیمیم که با خاطرش عنر عنر پاشدم رفتم ایران. این دوستم که میگما یعنی خیلی دوستیم با هم باباهامون با هم همکلاسی بودن و من خاطرات دوران شیرخوارگی...
-
تبریک
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 15:09
زنگ میزنم به مامان دیروز برام پیغام گذاشته بود چون من تو شهر نبودم که جواب تلفنشو بدم. رفته شیراز از تو شاهچراغ بهم زنگ زده بود و صداش با صدای همهمه مردم قاطی شده بود میگفت زنگ زدم که هر حاجتی داری خوت بهش بگی. امروز بعد از صد بار بالاخره تونستم بگیرمش. با همکاراش رفته بود یادم افتاد روز معلمه بهش تبریک گفتم.گفت...
-
کو فریاد رسی؟
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 15:01
نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیرود میدانم ها نمیخواهم برایتان بگویم از بیخوابی این شب هایم از اکی که دائم توی چشمخانه ام میچرخد و من مهارش میکنم از خوابهایم که او را میبینم و نمیبینم. دلم برایش تنگ میشود و او دیگر نیست و من نمیتوانم نبودنش را باور کنم. فکر میکنم چقدر باهوش بود و سیاستمدار.مامان من هیچوقت نفهمید...
-
!!!
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 18:05
Sometimes I wake up by the door That heart you caught must be waiting for you Even now when we're already over I can't help myself from looking for you
-
راسسسسسسسسسسسسسسسستی؟؟؟
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 11:50
شنبه ای که گذشت یه دسته مهمون رودروایستی دار داشتم.(از وقتی که درسم تموم شده شروع کردم به پذیرایی از انواع مهمونهای مقیم مرکز و حومه و توابعه خارجه.واقعیت غیر از علاقه همخونه جان به مهمون ومهمونداری(هرچند که پارتیسیپیشن ایشون در حد مرتب کردن خرابکاریهای خودشون اونم دو دقیقه به رسیدن مهمونها و در نتیجه گرفتن جون من...
-
عنوانم نمیاد
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 12:16
خیلی حالم گرفته ست. قشنگ روز ده فروردین بود که یکی از دوستام که اینجا زندگی میکنه و رفته بود برا عید مامانش اینا رو ببینه زنگ زد.یه ذره حرف زد و احوال پرسی و من چطورم تو چطوری بعدم دیگه گوشی رو داد مادر خواهرش با اونا احوال پرسی و عید مبارکی کنم. بعد دیگه خودش گوشی رو گرفت که چه خبر؟ما هم با یکی از دوستان و همخونه...